خاطراتی کوتاه – بسیجی شهید عبداکریم عبدی

0 0
Read Time:۵۰ Second

زخم هایش خوب شده بود اما هنوز اثار موج گرفتگی باقی بود و پرده گوش راست کاملا پاره شده بود اصرار می کرد ترخیص شود اما دکترها اجازه نمی دادند بلاخره از بیمارستان بیرون امد و مستقیم رفت سراغ تلفن تا به مادرش زنگ بزند مادر گفت زخمی شده ای به من نگفته ای از بیمارستان مرخص شده ای و نیامدی به خانه حالا نی گویی برای شهادت من دعا کن واقعا که خیلی رو داری عبدالکریم می گوید مادر عملیات دارد شروع می شود نمی توانم بیام پیشتان مادر گفت عملیات های بعدی هست تو بیا کمی استراحت کن بعد بر می گردی اصرار کرد و مادر قبول کرد در جبهه بماند و در ادامه گفت می دانم که نماز شب هایت ترک نمی شود در نماز شب دعا کن من شهید بشوم این را گفته بود و سریع تلفن را قطع کرده بود نمی دانم مادر دلش امد دعایش کند یا نه ولی در همان عملیات شهید شد

خاطراتی کوتاه از شهدای منطقه مارالان تبریز

Happy
Happy
۰ %
Sad
Sad
۰ %
Excited
Excited
۰ %
Sleepy
Sleepy
۰ %
Angry
Angry
۰ %
Surprise
Surprise
۰ %