خاطراتی کوتاه – بسیجی شهید غلامرضا خوب چهره

0 0
Read Time:۳۸ Second

تنها پسر خانواده بود سالهای اول مدرسه بود که پدرش فوت کرد و شد مرد خانه خرج خانه با او بود صبح ها کار می کرد و بعد ظهر ها می رفت مدرسه شبانه شب ها هم در مسجد محله فعالیت می کرد یک روز امد که دیگر نمی تواند پشت جبهه باشم گفتم نه هی امد گفت و جواب من همان نه بود دوستانش می دانستند چقدر بهش احتیاج دارم پرونده اش را سر به نیست کرده بودن رفته بود یک مسجد یگه کارهایش را انجام داده بود حالا برگ اعزامش دستش بود حریفش نشدم خواهرش را فرستادم دیدم گریه کنان امد گفت من تحمل دیدن اشکهای خواهرم را ندارم بیا بگو اینقدر قسمم نده نشد که نگهش دارم

خاطراتی کوتاه از شهدای منطقه مارالان تبریز

Happy
Happy
۰ %
Sad
Sad
۰ %
Excited
Excited
۰ %
Sleepy
Sleepy
۰ %
Angry
Angry
۰ %
Surprise
Surprise
۰ %