خاطراتی کوتاه – بسیجی شهید قوچعلی عهدنو

0 0
Read Time:۱۸ Second

نیرو کم بود هواپیما ها داشتند منطقه را شخم می زدند ترکش خورد فرق سرش نشست گفت من همینجا می نشینم شما بروید جلو برگشتنی مرا هم با خودتان می برید عقب نتوانسته بود صبر کند سینه خیز رفته بود سمت کربلا بالای سرش که رسیدند خون سرش صورتش را خضاب کرده بود

خاطراتی کوتاه از شهدای منطقه مارالان تبریز

Happy
Happy
۰ %
Sad
Sad
۰ %
Excited
Excited
۰ %
Sleepy
Sleepy
۰ %
Angry
Angry
۰ %
Surprise
Surprise
۰ %