خاطراتی کوتاه – روحانی بسیجی شهید کریم پور احمدی

0 0
Read Time:۲۷ Second

داشت تایپ می کرد که ماموران ساواک از راه رسیدند نوشته ها را در گوشه ای از حجره جمع کردیم و رویش را با پتو پوشاندیم شروع کرد به خواندن وجعلنا داشتم می لرزیدم نوار سخنرانی هنوز روی ظبط بود یکی از ماموران ساواک داشت ضبط صوت را وارسی می کرد دکمه پخش را که زد چیزی جز سکوت نبود مامور عصبانی شد داشتید نوار خالی را گوش می کردید کریم سیلی محکمی خورد اما خوشحال بودیم که وجعلنا کار خودش را کرده بود

خاطراتی کوتاه از شهدای منطقه مارالان تبریز

Happy
Happy
۰ %
Sad
Sad
۰ %
Excited
Excited
۰ %
Sleepy
Sleepy
۰ %
Angry
Angry
۰ %
Surprise
Surprise
۰ %