خاطراتی کوتاه – فرمانده شهید سردار عبداله آزادی
امد….غمی بزرگ بر چهره اش نقش بسته بود گفت میتوانید روزه بگیرید هنوز چند روزی مانده بود به ماه مبارک رمضان متعجب نگاهش کردیم گفت پسری را دیدم که در لابلای آشغال ها دنبال غذا بود همراهش رفتم ۲۵زن و بچه رادیدم که به خاطر کوموله ها بین کوه ها مخفی شده بودند و داشتند از گرسنگی میمردند بچههای مقر از همان روز نیت روزه کردن و هر روز یک وعده غذایمان را برایشان می بردند چند روز بعد از شهادتش وقتی برایشان غذا می بردیم سراغ عبدالله را گرفتند نگرانی در چشمانشان موج می زد گرسنگی را فراموش کرده بودن خبر شهادتش را که دادیم دست از غذا کشیدند و همگی شروع کردن به گریه
خاطراتی کوتاه از شهدای منطقه مارالان تبریز